هزار رد پا


مسیح دل ها

دل واژه هایم را درون چاهی میریزم به عمق دنیا،شاید که انعکاس صدایم تسلایم دهد....

هوالرفیق

 

هزار رد پا...  

                                                                                                                                 

 

دورم را که می نگرم زمین پر شده از برف سفید چشمم را می زند،روی برف ها هزاران رد پا از شعاع های مختلف دایره ای که من در مرکزاش ایستاده بودم به سمت نامعلومی پیش رفته بودند.رد پا ها همه از سوی من می رفتند و هیچ رد پایی نبود که نشان برگشت من به مرکز دایره و محل ایستادن من باشد.عجیب است چطور درحالیکه هزار رد پا از من روی برف رو به سوی راهی بی مقصد رفته است هیچ گاه بازنگشته و دوباره راهی دیگر را از مرکز پیموده است.

برف شروع به باریدن کرد اما رد پاها را پر نمی کرد.همه جا برف روی زمین می نشست اما رد پاها برف را از خود دور می کردند.در دل با خود زمزمه می کردم.خدای من دراین بیابان پر از برف این چیست که مرا در فکر فرو برده است؟خدایا خواب می بینم؟اینجا کجاست؟من چطور اینجا آمده ام بدون کوله بار و توشه؟

خیلی احساس خستگی می کردم.به زانو روی زمین نشستم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زنان خدا را صدا می کردم،گویی که خدا آنقدر از من دور است که فقط فریاد های بلند صدای مرا به گوش او می رساند.اما نه اشتباه می کردم،من آنقدر از خدا دور شده بودم که این فریاد ها هم نمی توانست برایم کاری بکند.

ولوله ای از وحشت و فریادها و ناله هایی که معلوم است از روی درد از سینه ها بیرون می زنند به گوشم می رسد.شعله ای آتش چند لحظه ای یکبار تمام درونم را در آن سرمای مطلق می سوزاند.به قدری دردناک بود که نفسم بالا نمی آمد تا داد بزنم.صدای همهمه توی سرم می پیچید،دو دستم را روی سرم گذاشتم،درد تمام صورتم را درهم کشید.به صورت روی زمین افتادم.هنوز برایم سؤال بود که اینجا دیگر کجاست.دوباره هجمه سؤالات داشت دیوانه ام می کرد.صورتم که روی زمین آمد سرمای شدید برف صورتم را سوزاند.حس می کردم که آتش درون من حالا گر گرفته است و مدام زبانه می کشد.احساس می کردم آن آتش از گوش و بینی ام بیرون می زند.به طرف چپ غلطی زدم اما یکدفعه حس کردم که در هوا غوطه ور شدم.آنقدر این لحظات اندک برایم سخت گذشته بود که که نمی توانستم چشمانم را باز کنم.محکم به زمین سخت و داغ خوردم،زمین آنقدر داغ بود که همان لحظه اول برخورد بدنم با زمین داغی اش را حس کردم.سؤالات در ذهنم داشت مرا دیوانه می کرد.گیج بودم و هیچ چیز نمی فهمیدم.این کابوس تلخ،فشار عجیب وطاقت فرسایی برمن وارد می کرد اما نمی دانستم چرا؟در همین افکار بودم که دیدم دو نفر با چهره هایی خشن به طرف من می آیند.لحظه ای خوشحال شدم.گمان کردم که آنها صدای مرا شنیده اند و برای کمک به من می آیند.اما چهره خشن آنها شادی مرا به غمی سنگین بدل کرد.انگار داشت تمام استخوان هایم را خرد می کرد.این اولین بار بود که غصه روانی داشت جسمم را آزار می داد.داشت کم کم یک چیزهایی یادم می آمد،یک احساس عجیبی داشتم.با خود می گفتم مرگ هم اینطور هست.آدم تا لحظاتی گیج است و نمی داند چه شده است اما من که.....نکنه واقعا....وای....

اشک هایم بی اختیار شروع به ریختن کرد.فریادهای سوزناک و ناامیدانه و ناباورانه ام بلند شد.شاید من مردم...شاید نه،واقعا مردم....

تا جایی که یادم می آید توی جاده پر برف داشتم راه می رفتم ولی چی شد که سر از اینجا در آوردم.چی شد که مردم.

آتش درونم زبانه می کشید...آن دو نفر هر لحظه نزدیک تر می شدند...

وای چرا این سؤالات که عاقبت به کجا میروم در زمانی که می توانستم کاری بکنم به ذهنم نیامده بود.اما من بار ها از این حرف ها شنیده بودم اما اعتنایی نکرده بودم.ای کاش در دنیا که رحمت های الهی همانند آن برف سرازیر بود رد گناهانم را پر می کردم.من برنگشته بودم.هزاران راه اشتباه را طی کرده بودم ولی هیچ گاه توبه نکرده بودم و حال که جسم بی جان من به صورت روی برف ها کمی آن طرف تر از جایی که من ایستاده بودم افتاده است و با چشم خود دارم آن را می نگرم پشیمانی سودی ندارد.آن دو نفر دستان مرا گرفتند و داشتند با خود می بردند.فریاد می زدم که مرا کجا می برید من نمی خواهم بمیرم اما آنها جوابی نمی دادند.درد عجیبی مرا در هم  کشید و فریادم بلند شد وای.....افسوس.....

 



نظرات شما عزیزان:

lahze
ساعت7:41---16 ارديبهشت 1392
سلام بلاخره تونستم بيام و متنتون را بخونم واقعا زيبا نوشته بوديد.
استادمسيح


سایت فرج
ساعت16:23---8 دی 1391
به سایت شما سر زدم . خوشحال می شم به
وب ما سر بزنید ونظر دهید.


SHAHIN
ساعت21:58---30 آذر 1391
سلام مسیح جان.وای چی قالب قشنگی گذاشتی.اپاتم زیباوپرباره گلم.خسته نباشی وامیدوارم شب یلدای خوبی داشته باشی.
باارزوی بدست اوردن بهترینهاازدستان مهربان او....
یلـــــــــدا مبـــــــــــارک.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:31 توسط مسیح| |


Power By: LoxBlog.Com